خیلی چاق بود...

پای تخته که می رفت ، کلاس پر می شد از نجوا...

تخته را که پاک می کرد ،بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد...

آن روز معلم با تأخیر وارد کلاس شد...

کلاس غلغله بود.یکی گفت:"خانم اجازه!؟گلابی بازم دیر کرده."

و شلیک خنده کلاس را پر کرد...

معلم برگشت,

چشمانش پر از اشک بود,

آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند...

لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او را هیچ کس پر نکرد...
6 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/12/23 - 22:20
پیوست عکس:
1394720417724114.jpg
1394720417724114.jpg · 620x799px, 69KB
دیدگاه
hamed-alon

اید ان روز که باشی و نباشم دیگر
دل به دیدار سپاری به امید دگر
حامداز قطره باران خشکید
ودلش بر لب دریه خشکید

1392/12/23 - 22:55